دختر دم بخت (شعر طنز) یکشنبه 89/2/5 , 2:39 ع • دختر , شعر , علی مرادخانی نظر با سلام به دوستای عزیزخب دیگه از اسم تاپیک مشخصه اشعار طنز!!!!!!!! پس دیگه لازم به توضیح نیست . شعری فقط برای دختران دم بخت !!دختری با مادرش در رختخواب درد ودل می کرد با چشمی پر آبگفت مادر حالم اصلا ً خوب نیست زندگی از بهر من مطلوب نیستگو چه خاکی را بریزم بر سرم روی دستت باد کردم مادرمسن من از 26 افزون شده دل میان سینه غرق خون شدههیچکس مجنون این لیلا نشد شوهری از بهر من پیدا نشدغم میان سینه شد انباشته بوی ترشی خانه را برداشتهمادرش چون حرف دختر را شنفت خنده بر لب آمدش آهسته گفتدخترم بخت تو هم وا می شود غنچه ی عشقت شکوفا می شودغصه ها را از وجودت دور کن این همه شوهر یکی را تور کنگفت دختر:مادر محبوب من ای رفیق مهربان و خوب منگفته ام با دوستانم بارها من بدم می آید از این کارهادر خیابان یا میان کوچه ها سر به زیر و با وقارم هر کجاکی نگاهی می کنم بریک پسر مغزیابو خورده ام یا مغز خر؟غیر از آن روزی که گشتم همسفر با سعید و یاسر و ایضا ً صفربا سه تا شان رفته بودیم سینما بگذریم از ما بقیه ماجرایک سری ، هم صحبت یاسر شدم او خرم کرد، آخرش عاشق شدمیک دو ماهی یار من بود و پرید قلب من از عشق او خیری ندیدمصطفای حاج قلی اصغر شله یک زمانی عاشق من شد بلهبعد هوتن یار من فرهاد بود البته وسواسی و حساس بودبعد از این وسواسی پر ادعا شد رفیقم خان داداش المیرابعد او هم عاشق مانی شدم بعد مانی عاشق هانی شدمبعد هانی عاشق نادر شدم بعد نادر عاشق ناصر شدممادرش آمد میان حرف او گفت ساکت شو دگر ای فتنه جوگرچه من هم در زمان دختری روز و شب بودم به فکر شوهریلیک جز آنکه تو را باشد یک پدر دل نمی دادم به هر کس این قدرخاک عالم بر سرت، خیلی بدی واقعا ً که پوز مادر را زدی